وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر‎


یکی بود یکی نبود.

غیر از خدا هیچ کس نبود.

چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه...

ادامه مطلب ...

فردریک و پیرمرد !!!!

باران به شدت میبارید و مرد  در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.  از حسن امر،  ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود  نتوانست آن را از گل بیرون بکشد....

بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید  و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد  به آرومی اومد  دم در و بازش کرد....

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه پندآموزویک داستان عاشقانه

داستان مرد میلیونری که چشم درد داشت!!!

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

ادامه مطلب ...

قضاوت و پیرمرد!!!

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد…

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن!

مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…

ادامه مطلب ...

این مردم نازنین!

با سلام به همه دوستان

از اینکه برای حضور من در وبلاگ زیباتون رای مثبت دادید سپاسگذارم .و خیلی خوشحالم که دوستان گلی چون شما دارم .

اخیرا کتاب این مردم نازنین نوشته اقای رضا کیانیان هنر پیشه معروف و محبوب سینما و تلویزیون رو میخوندم که خیلی جالب بود . دو تا از داستانهای کوتاه رو براتون میذازم(داستانها بر اساس وقایعی است که برای ایشان اتفاق افتاده به ادامه مطالب برید)

ادامه مطلب ...

آبدارچی شرکت مایکروسافت!!!

مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید. سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.

مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم. رئیس گفت:

امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد!!!

ادامه مطلب ...

گناه بی مجازات

زن با وکیلش تماس گرفت، و چند ساعت بیشتر طول نکشید که وکیل به در خواست زن با دو نفر برای تفتیش و جستوجوی خانه درب را زدند. زن در را باز کرد، و آهسته آهسته همانند یک پیرزن راه رفت و روی کاناپه افتاد، و در آن فرو رفت. دستش را جلوی صورتش گذاشته بود. و اشک هایش سطح گونه اش را براق کرده بود. دو مرد به دستور وکیل همه ی خانه را گشتند. وکیل جلوی زن نشست و به آن دو مرد خیره شد که حالا با چیزی که پیدا کرده بودند سمت او می امدند. تعدادی عکس، گل خشک شده و یک حلقه ی بدل. وکیل پرسید: خیلی وقته که رفته نه؟ زن جوابی نداد. وکیل ادامه داد با روانپزشکت صحبت کردم، نیازی به این کار نبود. فقط چون قسمم دادی اومدم. زن تکانی به خودش داد سرش را به سختی بالا برد. حالا تمام صورتش از اشک خیس شده بود، و سرمه هایش تا پایین گونه هایش کشیده شده بود. لبهای خشکش را خیس کرد و با صدایی آغشته به بغض و کینه پرسید: اعدامش میکنید؟ وکیل که در حال بدرقه ی دو مرد و جمع کردن وسایلش بود. عینکش را بالای دماغش جا داد و گفت: ببخشید که اینطوری می گم، مجازاتی برای تنها گذاشتن نیست!!!