وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

به این میگن عشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.او گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

سه آمریکایی و سه ایرانی...!!!

این داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ
هموطنان ایرانی بخصوص در مورد استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد این داستان توسط شهرزاد سامانی ترجمه شده است. 


سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند! یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند! یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!!!

اعتراف کن!!!

درود بر دوستان جان   

تو این پست میخوام با خودتون روراست باشین و واقعا اعتراف کنین...به کارایی که کردین و به کسی نگفتین...حالا از ترس بوده یا خجالت یا هرچی دیگه. 

کم کم هم سال جدید داره میاد شاید بهونه خوبی باشه تا با تموم شدن این سالی که آخرای عمرشه به یکی از کاراتون اعتراف کنین

مثلا بیاین از ضدحال شروع کنیم. تا حالا شده ضدحال بخورین؟! چه مزه ای بوده؟ مطمئنم حتی واسه یک بار هم که شده ضدحالو تجربه کرده باشین. اونایی که انکار میکنن واقعا اعتماد به نفس بالایی دارن.
واسه خودم که چند باری پیش اومده ضدحال بخورم...عجیب...!!! مثلا قبل شروع همین ترم واسه کلاسا کلی برنامه ریزی کردم و ساعت کلاسا رو مرتب کردم ولی موقع حذف و اضافه سایت باز نمیشد... موقعی سایت باز شد که دیگه هیچ ظرفیتی نمونده بود و من موندم با 10 واحد درسی واسه ترم 4...!!! نه تنها واسه من بلکه خیلی از بچه ها هم مثل من بودم. واقعا ضدحال عجیبی بود. 

شما هم به چنتا از ضدحالایی که خوردین اعتراف کنین

این ضدحالا خوردنی بود... ولی ضدحالایی هستن که زدنی هستن!! یعنی شما به طرف مقابل ضدحال تعارف میکنین و اون هم حتما باید بخوره  :D
مثلا یه روز که میخواستم برم دانشگاه سوار تاکسی بابلسر شدم و فهمیدم که راننده اصلا پول خرد نداره ولی با اینکه من پول خرد داشتم...یه 5هزار تومنی نو و تا نخورده دادم دستش...حالا بقیه ماجرا رو خودتون تصور کنین .فقط بگم که که دقیقا 20 دقیقه داشت از این و اون دنبال پول خرد میگشت...منم که بیکار...!!! خلاصه با هزار زحمت تونست یه کمی پول جور کنه(تا اینجا که ضدحالی نزدمp:)...اونا رو به من داد و گفت یه چند تومنی کمه.(حالا وقته ضدحال بود)منم بدون اینکه پولا رو بگیرم دست کردم تو جیبم و دقیقا همون اندازه کرایه درآوردمو دادم بهش و گفتم "شرمنده اینا ته جیبم قایم شده بودن. بازم شرمنده. خداحافظ" دیگه پشتم رو هم نیگا نکردم که ببینم قیافه راننده چطور شده بود فقط همین قدر شنیدم که گفت"مردم آزااااااااااار..."


حالا نوبتی هم باشه نوبت شماست. به چنتا از ضدحالایی که زدین اعتراف کنین.  

 

بذارین با خاطره های خوش به استقبال سال جدید بریم و ته دلامون چیزی نمونده باشه که نگفته باشیم. مثل من جرات داشته باشین. پس...اعتراف کن... 

  

اعتراف میکنم ادامه مطلب هم داره...


ادامه مطلب ...

صندلی داغ ۲

من مینا از آمل  ورودی ۸۸

 

آماده ی پاسخگویی صادقانه (بر خلاف نفر قبلی) به سوالات  شما دوستان...

مثل مداد باشین لطفن!

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.
بالاخره پرسید : ماجرای کارهای خودمان را می نویسید؟درباره ی من می نویسید؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت: درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم.می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی!
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید و گفت:اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
پدربزرگ پاسخ داد:بستگی داره چطور به آن نگاه کنی .در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری،تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول:

می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست. او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .


ادامه مطلب ...

اگه کریستف کلمب متأهل بود...!!!

اگر کریستوفر کلمب ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچ گاه قاره امریکا را کشف نکند٬ چون به جای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زیر می گذراند:

- کجا داری می ری؟
- با کی داری می ری؟ 
- واسه چی می ری؟
- چه طوری می ری؟
- کشف؟
- برای کشف چی می ری؟
- چرا فقط تو می ری؟
.
.
- تا تو برگردی من چی کار کنم؟!
- می تونم منم باهات بیام؟
- راستشو بگو توی کشتی
زن هم دارین؟
- بده لیستو ببینم!
- حالا کِی برمی گردی؟
- واسم چی میاری؟

.
.
- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ این طور نیست؟
- جواب منو بده!
- منظورت از این نقشه چیه؟
- نکنه می خوای با کسی در بری؟
- چه طور ازت خبر داشته باشم؟
- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟
- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!
.
.

ادامه مطلب ...

روز مهندس مبارک

اولین روز مدرسه از همه پرسیدن: میخوای چیکاره شی؟  

خیلیا گفتن:مهندس...

 امروز فقط بعضیا مهندس شدن, مثل تو ...

***5 اسفند روز مهندس گرامی*** 

 

 


درود بر دوستان مهندس جان 


شاید شماها هم مثل من نمیدونستین یه همچین روزی وجود داشته باشه ولی بد نیست یه نیگا به تقویم بکنین تا باورتون بشه.
این روزو روز بزرگداشت خواجه نصیرالدین طوسی و روز مهندس نامگذاری کردن 

واسه همین این روز رو به شما دوستان مهندس مخصوصا از جنس شیمی... 

                              به تمام مهندس ها و اون هایی که در شرف مهندس شدن هستن... 

                                                                   به همه مهندسین ایران چه با کار و چه بیکار... 

                                                                                                                          تبریک میگم. 


میدونین این مهندس بودنمون به چه درد میخوره؟!!...این که مامانامون واقعا بگن بچمون مهندسه D: 


یه شعر و یه متن هم تو ادامه مطلب گذاشتم که بامزند...

ادامه مطلب ...