وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

اینم یه جور ضد حال...

داشتم با ماشینم می رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید
الووو.. ، فقط فوت کرد !
گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت کن . دوتا فوت کرد .
گفتم اگه زشتی یه فوت کن اگه خوشگلی دوتا فوت کن ، دوتا فوت کرد . 
گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن اگه هستی دوتا فوت کن ، دوتا فوت کرد .
گفتم من فردا میخوام برم رستوران شاندیز اگه ساعت دوازده نمیتونی بیای یه فوت کن اگه میتونی بیای دوتا فوت کن ، دوباره دوتا فوت کرد . 


با خوشحالی گوشی رو قطع کردم فردا صبح حسابی بخودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم . دوش گرفتم و ادکلن زدم تو پوست خودم نمی گنجیدم فکرم همش به قرار امروز بود داشتم از 
خونه در میومدم که زنم صدام کرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟ 
اگه نمیای یه فوت کن اگه میای دوتا فوت کن....

مساوی

اگر جلوی اسم های زیر یه مساوی بود اونطرف مساوی چی مینوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

۱.امیرمهدی جولایی 

۲.مصطفی کاویان 

۳.علیرضا بخت 

۴.رامتین البرزی 

۵.امید بوره 

۶.ابوالقاسم محمدپور 

۷.الهه هادیزاده 

۸.مینا هاشمی

یه سوال:

اگه یه روز از خواب بیدار شی ببینی تمام زندگیت یه فیلم بوده٬ اسم فیلم رو چی میذاری؟

یه داستان جالب....

حتما تا آخر بخونیدش.....


سعید یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! …


این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود
.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت...

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت و شلوار دست دوز و کهنه در شهر  
بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه
هاروارد شدند. منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد
ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند! 

 مرد به آرامی گفت:
«مایل هستیم رییس را ببینیم.» منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز
گرفتارند.» خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.» منشی ساعتها آنها را
نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند.
اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام
تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از اواجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار
پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها
ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه و کت
و شلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی‌آمد. 

 خانم به او گفت:
«ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما
حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به
یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.» رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی‌
توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر
این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»

ادامه مطلب ...