وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

بازجویی در دانشکده شیمی !

درود بر دوستان جان

اول از همه شروع ترم تحصیلیه چهارم رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم ترم خوبی داشته باشین.

لازمه یه یادآوری هم بکنم که شنبه هفته بعد اولین صندلیه داغمون برگزار میشه. (هر چند که همه یادتون بود به جز خود مصطفی) 

تو ادامه مطلب هم اتفاق عجیبی که یکشنبه همین هفته واسم رخ داده رو تعریف کردم.

با مصطفی قرار گذاشتیم که یکشنبه با هم بریم دانشگاه تا من با مسئول آموزشمون صحبت کنم اگه میشه چنتا درس به من بده تا واحدام زیاد شه، آخه 10 واحد بیشتر نداشتم!!!!! بعدشم اگه کلاس دکتر اصغری تشکیل میشه برم بشینم سر کلاس.

کلاس ساعت 10 شروع میشد اما من ساعت 10:15رسیدم دم در کلاس شماره 103... ولی انگار کسی تو کلاس نبود!

در کلاس رو باز کردم تا ببینم واقعا کلاس تشکیل نشده ... پرده ها کشیده شده بود و همه جا به طرز مرموزی تاریک بود... انگار که پنجره ها رو با پارچه سیاه پوشانده بودند که نور تو کلاس نیاد .. همه جا ظلمات بود! یک قدم پامو تو کلاس گذاشتم که یهو صدای جیغ و داد و هورا و دست زدن بچه ها بلند شد ... فشفشه ها روشن شدند ...صدای تولد  تولد  تولدت مبارک بلند شد! ... همه بچه ها جلوی تخته جمع شده بودند و دست هر کدومشون یک فشفشه بود و تولدت مبارک می خوندند !  ... نماینده کلاسمون اومد جلو و در حالی که نمی تونست خنده خودشو پنهان کنه گفت : امید جون تولدت مبارک ! این مراسم کوچک رو بچه ها برات گرفتن  ... من که داشتم از تعجب شاخ در می آوردم یه لحظه خنده جای تعجبم رو گرفت ! گفتم : خیلی ممنون ولی تولد من که امروز نیست سوتی دادین !  نماینده به ظاهر ادای کسایی رو که ناراحت شده بودند رو در آورد ولی تابلو بود که ساختگیه ! گفت : حالا دل بچه ها رو نشکون بیا شمع ها رو فوت کن و کادویی رو که برات گرفتیم رو باز کن !

مونده بودم چی کار کنم ؟ یه چشمم به کیک باحالی بود که روی میز خودنمایی می کرد و چشم دیگر به چهره همکلاسی ها که اون جلو جمع بودند. تو دلم گفتم زشته ناراحتشون کنم .. گفتم : باشه و رفتم که شمع رو فوت کنم ... 1...2...3 واقعا حس باحالی بود  یه کادوی بزرگ هم برام گرفته بودند که روش یه نامه بود ! نماینده مون گفت باید اول اون نامه رو بخونی ! پیش خودم گفتم حتما می خوان سورپرایزم کنند .. عجب همکلاسی های گلی دارم !  نامه رو باز کردم :

" عجب کف تولدی هستی امید جون ! تولدت تو امروز نیست و تو این جعبه هم هیچی نیست ! این یک شوخی بود و می خواستیم فقط بهت بخندیم !  "

سرمو که بالا آوردم همه زدن زیر خنده !!! ها ها .. عصبانی شده بودم !  کارد می زدین خونم بیرون نمی زد ! نمی تونستم خودمو کنترل کنم و داد زدم .. خیلی بی مزه اید اصلا از کارتون خوشم نیومد ! صدام به حدی بلند بود که فکر کنم تا بیرون ساختمان هم رفت ! یهو چشمم افتاد به دو نفر که از ساختمان حراست که روبه روی ساختمان پروانه هست دارن میان به طرف کلاس ... پیش خودم گفتم این نماینده رو بهشون معرفی می کنم و میگم که چه کار مسخره ای کرده !  تا اومدم بگم که آقا این نماینده رو ... نذاشتند حرفم تموم شه و پرسیدند این صدای کی بود ؟ وقتی فهمیدند کار من بود کت بسته بردنم ! ... 

من که گیج این همه اتفاق عجیب و غریب بودم .. به خودم اومدم و دیدم که منو تو اتاق جسد زندانی کردند ! ساعت دیگه نزدیک های ظهر بود ... ترسیده بودم !  نمی دونستم یه داد زدن می تونه این همه دردسر داشته باشه ! دیگه از شدت بوی جسد داشتم بیهوش می شدم درب رو چند بار محکم زدم .. یه آقایی پشت درب گفت : ساکت باش .. الان میان می برنت ! گفتم : چی می گی آقا ؟!  شما دیگه کی هستین ؟! برای چی منو آوردین اینجا ؟ مگه من چی کار کردم ؟ اگه داد زدم معذرت می خوام ولم کنین باید برم خونمون ! دوباره درب رو محکم تر از قبل زدم ! درب باز شد و همون مردی که منو از کلاس آورده بود اینجا اومد تو . با حالت ترسناکی گفت : ساکت باش آقای بوره ! دنبال من بیا ! داشتم شاخ در می آوردم ! این از کجا می دونه من کی هستم ؟!    ولی برای اینکه از شر این بوی جسد رها بشم دنبالش رفتم !

با هم رفتیم به یه اتاق که تنگ و تاریک بود که چند تا صندلی درب و داغون هم توش بود به من گفت بشین ... گفتم : آقای محترم برای چی اینقدر مسئله رو سخت می کنین ؟چیزی نشده که ! بچه ها یه شوخی باهام کردند و منم یه خورده دلخور شدم و قبول دارم که اشتباه کردم نباید داد می زدم قول می دم دیگه تکرار نشه !  دیدم با حالت حق به جانبی می گه : مطمئنی همین یه داد بوده ؟   گفتم : یعنی چی ؟ منظورتون چیه ؟! گفت : متوجه می شی !

شما آقای امید بوره ، متولد 1368 از قائمشهر هستی درسته ؟ گفتم : بله خب که چی ؟ گفت : ببین آقای بوره ! برای ما دیگه دستت رو شده ! اگه تا الان هم باهات کاری نداشتیم می خواستیم بهت فرصت اصلاح بدیم ولی مثل اینکه شما آدم بشو نیستی ! گفتم : چی می گین !؟ من اصلا نمی فهمم ؟   گفت : می فهمی ... شما اتهامات زیادی تو همین 3 ترم دانشگاه داشتی ..

شما تو جریان یکی از امتحانات ترم 2 مبادرت به تقلبات آشکار کردی ! گفتم : خب که چی !؟ یعنی واسه یه تقلب منو آوردین اینجا ؟! اصلا شما از کجا فهمیدین ؟   ... گفت : خودت خوب می دونی که می خواستی با این کارت استاد رو پیش بچه ها خراب کنی و امتحانش رو بیهوده جلوه بدی ! گفتم : جان !؟! آقا خیلی مسخره است ! چه ربطی داره به خراب کردن استاد ؟!  گفت : ساکت باش این تازه یکی از اتهاماتت هست !

دیگه داشتم دیوونه می شدم !! شواهد علیه تو هست ! ما چند روز پیش تصمیمون رو راجع به تو گرفتیم و باید به یکی از دانشگاه های کشور تبعیدت کنیم ! ولی چون متاسفانه دانشجوی خوب و ممتازی هستی می تونی محل تبعیدتو خودت انتخاب کنی ! دوست داری کجا تبعید بشی ؟

گفتم : شوخی می کنین دیگه ؟   گفت :مگه من با شما شوخی دارم ؟ زود باش انتخاب کن وگرنه خودمون انتخاب می کنیم ! گفتم : باشه باشه ! 3 دقیقه وقت بدین...: آقا من انتخاب کردم می خوام به یکی از دانشگاهای تهران تبعید شم !  فقط واحد ها که به هم نمی خوره ؟ دیدم تعجب کرد و گفت : یعنی چی ؟خندید  و نذاشت حرفم تموم شه و گفت : چی می گی !؟ مگه قراره بری اونجا شیمی بخونی !؟ دیگه چی ؟! می خوای هزینه تحصیلت رو هم ما بدیم ؟! نخیر !  شما به عنوان ... میری! داد زدم نـــــــــــــــــــــــــــــه... نـــــــــــــــــــــــــــــه !!!!   ( درجای خالی حسب سلیقه خود لغت مناسب قرار دهید !   )

گفتم: نمیرم...نمیخوام برم... اونم میگفت: تو خودت گفتی... حالا میگی نمیرم...

دیگه داد میزدم که نـــــــــــــــــــــــــــــه نمیخوام برم....

بعد دستاشو رو سرم احساس کردم که میگفت پاشو ... باید بری...ساعت نه شده .. پاشو دانشگاهت دیر میشه !

ممنون که بیدارم کردی مامان... !

این داستان رو از وبلاگ یکی از دوستای خوبم گرفتم و با اندکی تحریف به اسم خودم تغییرش دادم...  افشین جون امیدوارم ناراحت نشی.

نظرات 10 + ارسال نظر

واقعا که با چه اشتیاقی خونده بودم

صادقانه چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 00:28 http://sadeqane.blogfa.com

جالب بود...
امیدوارم مشکل اون ۱۰ واحدم حل شه اگه اینم جزئی از داستان نبوده ...

نه. این مشکل ۱۰ واحد تنها واقعیت داستان بوده...

مصطفی چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 00:56

امید جون این خوابو چند شنبه دیدی ؟
حالا به عنوانه چی رفتی اون دانشگاه؟

این خواب اصلا دیده نشده....

مهسا چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 09:13 http://teshneyemaerefat.blogfa.com

اوج داستان اونجایی بود که نامه رو باز کرد.
ولی در کل ضد حال قشنگی بود.آخرشم خیلی بی مزه تموم شد.

الهام چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 11:16

باحال بودا.ازون جا که گفتین بردنتون تو اتاق جسد حدس زدم خواب باشه.جالب و متفاوت بود

فرزانه چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 14:42 http://www.djbazar1.blogsky.com

با شوق شروع به خوندن کردم....
وسطای داستان هم خوشحال شدم برای اینکه میخواستی از بین ما بری....
مهسا راست گفته اخرش بد تموم شد....
ای کاش می بردنت....

وای من چقدر دوستای به این خوبی داشتمو خودم نمیدونستم!! همه میخوان هرچه زودتر از دستم راحت بشن...

علیرضا چهارشنبه 27 بهمن 1389 ساعت 16:19

تو توی خوابم بی جنبه بازی در اوردی!!!
سرقت فرهنگی هم که میکنی!!!

( امیر مهدی) پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 02:31

امید دهنتو . . . .
به جون پسرم مطلبت خیلی . . . .
بی حال بود . . . .

هادی.م پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 16:25

بچه ها واسه این بنده خدا جشن تولد نگرفتین شب کابوس دیده....
امیدجون غصه نخور من خودم سال دیگه یه جشن تولد میگیرم کلی ضدحال بخوری....

محمد پنج‌شنبه 28 بهمن 1389 ساعت 20:21

امید جون غصه نخور خودم تا تهش باهاتم...
خیلی مطلبت با حال بود و با مزه تموم شد....

حالا کیک تولد و شام و سینما و... رو کی متقبل میشی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد