وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

داستان داره ... !!

سلام به دوستای خوبم ، این پست داستان داره ...  

 

داستانشم اینه که هم توش داستان داره هم داستاناش سفارشیه  

یعنی تو این پست چند داستان کوتاه و قشنگ و عبرت آمیز وجود داره ، 

امیدوارم خوشتون بیاد .... .از این داستان شروع میکنیم:

 

پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه

  

اگه خوشتون اومد برین ادامه مطلب... 

و چند داستانه دیگه ... 

 

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…

شیطان گفت: خود راباز نشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم:به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.  

 ............................................................................................................................. 

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت 

نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد : 

اگرتا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا 

یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا…و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: 

 نه… خدا نکنه…اصلآ کفش نمی خوام. 

.............................................................................................................................. 

یه روز مسؤول فروش، منشی دفترو مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند. یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و غول چراغ ظاهر میشه.

غول میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…

منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که تویباهاماس باشم ،سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه…

بعد مسؤول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسؤول فروش هم ناپدید میشه…

بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده اول رئیست صحبت کنه !

.............................................................................................................................. 

در شهری در آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!

روز اول یک شیرینی فروش وارد مغازه شد. پس از پایان کار، هنگامی که قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود.

روز دوم یک گل فروش به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود.

روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگر ماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد.

حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه نظره‌ای روبرو شد؟
فکرکنید. شما هم یک ایرانی هستید.
.
.
.
چهل تا ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین، دم در سلمانی صف کشیده بودند و غر می‌زدند که پس این مردک چرا مغازه‌اش را باز نمی‌کند. 

.............................................................................................................................. 

چند داستان قشنگه دیگه هم بود که میخواستم بگم ولی گفتم شاید خسته شده باشید دیگه  

پشیمون شدم... اگه دیدم از این داستانا خوشتون اومدو استقبال شد بقیه داستانا هم میذارم. 

نکات اخلاقی داستانارو هم فراموش نکنین ...

نظرات 35 + ارسال نظر
مصطفی یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 16:23

علی رضا جون اینم ۱کتاب داستان...

علیرضا یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 18:25

بابا دمت گرم شرمندمون کردی
داستانای قشنگی بود از همه قشنگترم دخترک چسب فروش
ای بی غیرت ای وطن فروش ای پدرسوخته تو مگه غیرت ایرانی نداری مرد آرایشگر چه داستانی بود که تو نوشتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
گفتم منم مثل بعضی ها الکی...

الهام یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 18:42

داستان شیطان خیلی قشنگ بود.متاسفم واسه بعضی ها

قاسم یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 19:46

دمت جیز...

داستان چراغ جادو خیلی بامزه بود

امید یکشنبه 17 بهمن 1389 ساعت 23:15

خیلی جــــــــــــیز بود...
من حاضرم اون کفشای قرمزو به دخترکه واسه روز ولنتاین هدیه بدم. آدرسشو داری؟!!

کفشای قرمزو بده به من ،خودم بهش میدم ...
میدونی دیگه واسه اینکه ریا نشه میگم...
مصطفی

هم کلاسی دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 11:31

امید خان!
اعتماد به نفست عالیه ولی فکر میکنم تا آخر ماجرا رو نخوندی.
«نکات اخلاقی داستانرو هم فراموش نکنید...» کپی برابر اصل!!
بی احترامی نباشه ولی اینرو گفتم که از داستان اولی نتیجه ای دریافت نکردی.
نتبجه اخلاقی داستانها:« اگه اولی رو بگیری که چی میگه و بهش عمل کنی بقیه داستانها خود به خودی حله».البته این رو همتون بهتر از من گرفتین.
مصطفی... خیلی دوس دارم داستانهای بعدی رو هم بذاری.

سعی میکنم تا آخر این هفته بقیه داستانارو هم بذارم...
البته اگه همه موافق باشن.
مصطفی

علیرضا دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 11:38

آقا امید خجالت بکش
واسه روز قسمتت خودم برات یه کفش قرمز میخرم!

نازنین دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 12:03

با ذاستان آخری کاملا موافقم ( چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ) اما در مورد داستان شیطان مخالفم چون اگه شیطان نباشه هیچ وقت آدما اینطوری نمی شن چون همونطور که خودتون میدونید خدا همه انسانها را پاک آفرید

شما فکر کنید مثلا شیطان وجود نداره ...
حالا خداییش انسان گناه نمکنه ؟!!!
مصطفی

الهام دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 14:28

منم موافقم بقیه داستانارو بذارید

هم کلاسی دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 16:45

یه سوال از بر و بچههای کلاس:
کلاسها از کی شروع میشن؟ آخه پایان هفته بچهها ارشد دارن.خواهشا نامردی نکنین. از یکم شروع شه دیگه.

مهسا دوشنبه 18 بهمن 1389 ساعت 19:58

داستانای قشنگی بود.
تو داستان چهارم به نظر من نتیجه اخلاقی اش این بود که وظیفه شناس باشیم.و وقت شناس.و اینکه مشغولات و خوشیامون باعث نشه که از مسولیت هامون باز بمونین.(بازم میگم نظر شخصی خودمه )
اون ایرونیا هم خوب اومدنفرصت ها رو باید غنیمت شمرد
اون دختره هم...........
کار خوبی می کنید.خدا خیرتون بده.
منم حاضرم خرید ۱روسری یا کیف قرمز و به گردن بگیرم که با رنگ کفشاش ست بشه.

مصطفی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 01:49

کفشو روسری و کیفه این دخترک چسبه زخم فروش جور شد...
۱نفرم بیاد مانتو و شلوار واسش بخره تا خریده عیدش جور بشه

پریسا سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 09:49

داستان های جالبی بود
بازم از این داستانا بذارید

سحرـ ی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 14:28

واسه مانتوش میتونین رو من حساب کنین
مشکی خوبه؟؟؟؟؟

اینم از مانتوش ... فقط شلوارش مونده.
اما قراره لباساش باهم ست قرمز باشه هاااااااااااااااااااا...

مصطفی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 18:37

کمیته بهزیستی از تمامه خیرینی که قول داده اند به این دخترک کمک کنند تقاضا دارد که هرچه سریعتر لباسو کیفو کتونی این دخترک را تا آخر این ماه به اینجانب تحویل دهند .
(|
باتشکر امضاء ==|=

امید سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 18:37

تصور کنین یه دخترک چسب فروش که تمام لباساش قرمزه. اونوقت چی میگن بهش؟!!

هنوز که نه به داره و نه به باره...
تو اول کفشای قرمزو تحویل بده تا بعد ببینیم چی پیش میاد.
مصطفی

امید سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 18:40

نه من اصلا قبول ندارم...آخه این کار خیر از من شروع شد یادت نمیاد؟!!(من قرار بود کفشاشو بخرم) اونوقت همه رو باید به تو تحویل بدن؟!!!
زرنگی؟!!

نمیخوام تو این کار خیری که کردی عزیزم ریا بشه ...
واسه همین میگم بده من بهش بدم

سحرـ ی سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 19:31

آخه مانتو و کیف و کفش و شال قرمز خیلی زشت میشه
مانتوش مشکی باشه قشنگترهااااااااااااااااااااااا...

مهسا سه‌شنبه 19 بهمن 1389 ساعت 19:58

نه.من می گم مانتو نـــــــــــــــــــــه.
آخه دخترک کوچولو مانتو می خواد چیکار؟
فک نکنم مناسب سنش باشه
سحر جون به نظر من عوض مانتو ۱ پیرهن دخترونه ی خوشگل بگیرین قشنگ تر میشه ها

امید چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 00:13

یه شنل واسش بگیرین که بشه شنل قرمزی و دخترخاله...
اتفقا مصطفی جون من میخوام ریا بشه. حالا چی میگی؟! اصلا بیا باهم این کارو بکنیم...

مصطفی چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 00:16

ای بابا چیزی به آخر ماه نمونده اونوقت شما دارین رو رنگه لباس بحث میکنین ؟!!
خوب هر رنگی دوست دارین بخرین فقط لباس این دخترکو سریعتر به من تحویل بدین که من بهش بدم ...

مصطفی چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 00:19

امید جون تو اول تکلیفه کیک تولدتو روشن کن بعد با هم ۱کاری میکنیم...
اگه میخوای کفش قرمزارو بپیچونی بگو که خودم واسش بخرم..

علیرضا چهارشنبه 20 بهمن 1389 ساعت 10:36

میخوایید من تا خونه هستم یه چادر مشکی هم براش بیارم!
آقا امید ریا!!!

مهسا جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 14:18

ببنید ۱پیشنهاد دارم واسه همه گی.
واسه اینکه کلا ریا نشهو دخترک کوچولو نفهمه باعث و بانی این واقعه ی تاریخی کی بوده و کادو ها از طرف کی داده شده و خچالت نکشهمن حاضرم کادو ها رو بهش بدم
اینجوریم میرم که نشناستم
فقط خواهشا آدرسشو بدین بهم

نازنین جمعه 22 بهمن 1389 ساعت 20:04

آقا مصطفی لطفا بگید متن ( اگر یک با یک برابر بود ) از کجا گرفتید البته میدونم هیچ ارتباطی به این قسمت نداره آخه تازه یادم افتاد همین متنو دبیر شیمی سال دوم دبیرستانم برامون گفته بود گفتم شاید دبیر شما هم بوده باشه و بهتون گفته باشه ( آقای آرامش )

این متنو یکی از دوستام برام نوشت...
خودش میگفت این شعرو از تویه ۱کتاب شعره قدیمی پیدا کردش .
البته اسم شاعرش تو اون کتاب نبود.
مصطفی

مینا شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 10:48

داستانات قشنگ بود
بازم بذار
نمیخوام خیلی حساس نشون بدم ولی چند خط مونده بود داستان آخریت تموم شه بجای منظره ای نوشتی نظره ای
دقت کن

مرسی، سعی میکنم داستانای بعدیم بدونه غلط باشه...
مصطفی

امید شنبه 23 بهمن 1389 ساعت 14:55

بابا دو رو دیگه ولنتاینه...من به این دختره قول دادم...پس چی شد هدیه هاتون؟!!!
طفلکی چشم به راهه...هر لحظه منتظر منه...

مصطفی یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 00:23

کادوهارو باید به من که نمایندم از طرفه بهزیستی بدین نه کسه دیگه...
آقایون و خانومایی که قول دادین لطفا به قولتون عمل کنید ..

مهسا یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 00:37

ا؟من فک میکردم اینجا موسسه امور خیریه است،نه که.......
وای وای وای وای وای
ولنتاین.کادو خیریه هم میشه ولنتاین داد مگه؟یا جدیدا اسم و رسمش عوض شده؟;-)
از افشای این حقایق در فضای عمومی وبلاگ خودداری کنید.;-)
از کودکان تقاضا میشود خواهشا از این نظرات چشم پوشی کنند.;-)
(حالا از شوخی گذشته+اندکی ادویه جات:-D ) پیشاپیش ولنتاین همگی مبارک.ایشالا هر سالتون به دوستی(از نوع+) وخوشی و محبت بگذره.;-)
(فک کنم ولنتاین روز عشقه نه دوستی،ایشالا همه عاشق و سر زنده زندگی کنند)
فک کنم اولین تبریکو گفتم:-)

مهسا یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 00:43

ا؟
من که نفهمیدم.از طرفه موسسه خیریه اید؟کمیته امدادید؟بهزیستی؟
خواهشا از این عناوین و کادوها در جریان روز به یاد ماندنی ولنتاین استفاده نکنید.و از این کادوها سو استفاده نکنید.
;-)

نازنین یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 10:57

من نمیگم انسان گناه نمیکنه میگم خدا هیچ موجودی رو گناه کار خلق نمیکه حتی خود شیطان هم اول فرشته بود یعنی اینکه از اولش گناه کار نبود خلاصه اینکه همه انسان ها گناه میکنند حتی پاک ترین شون

قابل توجه شما باید بگم شیطون فرشته نبود
علیرضا

نازنین یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 11:25

قابل توجه علیرضا خان اطلاعات نداری نظر نده مثل اینکه تا حالا نه فیلم دیدی نه کتاب خوندی

دیگه ناسلامتی ما بچه قمیم با ما کل مذهبی ننداز
علیرضا

مهسا یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 11:29

در تکمیل حرف دوستان باید بگم که درسته.شیطان فرشته نبود.فرشته ها اختیار ندارن.
شیطان جن بود که از جنس آتش....و قدرت اختیار داشت

نازنین یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 11:45

مهسا جون تو درست میگی شیطان از آتش آفریده شد من اشتباه کردم ولی هنوزم میگم از اول پاک آفریده شد چون هزاران سال خدا رو عبادت کرد

مهسا یکشنبه 24 بهمن 1389 ساعت 11:51

درسته.همه اولش پاک آفریده می شن.
خدا خودش کسی رو بد نمیافرنه.چون خودش خوبه محضه.آدم وقتی بد میشه که از خوبی هاش کم بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد