وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

وبلاگ دانشجویان شیمی دانشگاه مازندران

University of MaZandaran Chemistry Students' Weblog

مهمترین عضو بدن..!

این داستان قشنگیه که شنیدم و براتون نوشتم....


وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدوم عضو مهمترین عضو بدن هست. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم...
بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهمه. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم...."  

چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کنه، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره...."
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم...."
از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی...."
تو این سال ها جواب های مختلفی به مادرم دادم، مغز، قلب، اما هربار با همون جواب روبرو میشدم....
تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه...؟"
از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی...."
"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری...."
بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست"....
گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سرم روی اون قرار داره"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحته و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی"....
همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند..!!
خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند....

نظرات 9 + ارسال نظر
هادی.م چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 15:49

این داستان منو یاد این شعر میندازه...

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
تنهایی را برای با تو بودن دوست دارم

... چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 17:02

خیلی زیبا بود...اما هر کسی درکش نمی کنه.

علیرضا چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 20:43

آن هنگام
که شانه هایم
شانه هایت را نوازش می کرد
و قدم هایم
قدم هایت را می شمرد!
قطره های باران بود
تنها
شاهد عشق بازی ما.... ...

مصطفی چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 22:54

به درد هم اگر خوردیم قشنگ است / به شانه بار هم بردیم قشنگ است
در این دنیا که پایانش به مرگ است / برای هم اگر مردیم قشنگ است

هادی جون متنه قشنگی بود .ای ول داره...

مهسا چهارشنبه 29 دی 1389 ساعت 23:27

خیلی قشنگ بود.

مهسا شنبه 2 بهمن 1389 ساعت 18:31

فرا رسیدن عید دانشجویان و پایان اوقات شرعی امتحانات رو خدمت همه ی علم جویان و دانشمندان محترم دهه ی آتی تبریک و تهنیت عرض میکنم.به امید اینکه این عید مقدس به لطف استادان به سوگ نینجامد.
استادان عزیز لطفا به دانشمندان آینده انگیزه دهید.
ما که تاحالا استادامون کم نذاشتن.من به شخصه از ذهنشان دستانشان،قلمشان،رحمشان،محبتشان،و یاریشان تشکر میکنم.
عیدتان گرامی باد:-D.

سحرناز شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 09:57

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

ehsan دوشنبه 25 بهمن 1389 ساعت 16:00

na faghat shane nist
age in tor bashe k tamame chiz hai k ma sar mizarim rosh va gerye mikonim javabesh mishe
pa ham mishe
taze kheli az adamha ham shone nadaran vali zendegi mikonan

مریم ویسی چهارشنبه 3 مهر 1392 ساعت 18:56

خیلی چرت بود اصلا هم قشنگ نبود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد