با سلام به همه دوستان
از اینکه برای حضور من در وبلاگ زیباتون رای مثبت دادید سپاسگذارم .و خیلی خوشحالم که دوستان گلی چون شما دارم .
اخیرا کتاب این مردم نازنین نوشته اقای رضا کیانیان هنر پیشه معروف و محبوب سینما و تلویزیون رو میخوندم که خیلی جالب بود . دو تا از داستانهای کوتاه رو براتون میذازم(داستانها بر اساس وقایعی است که برای ایشان اتفاق افتاده به ادامه مطالب برید)
داستان اول
در اتومبیلى بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فیلمبردارى مىبرد. مرد مؤدبى بود. گفته بود که چند سالى در ژاپن بوده. پول و پلهاى جمع کرده و به ایران برگشته، با اتومبیلش در خدمت فیلم بود.
از خانه تا محل فیلمبردارى تعریف مىکرد و یا مىپرسید. از همه چیز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خیلى انتقاد داشت. که همدیگر را رعایت نمىکنند. نزدیکىهاى محلى فیلمبردارى به یک ترافیک برخوردیم. کمى صبر کرد. کمى به این طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشید به سمت چپ، یعنى سمتى که اتومبیلهایش از روبرو مىآمدند. که ترافیک را رد کند. کار او باعث شد که در مسیر مقابل هم یک گره ترافیکى ایجاد شود. سعى کرد گره را رد کند ولى دیگر دیر شده بود. هر دو طرف خیابان بند آمد. من فقط او را نگاه مىکردم. گفت : مىبینین، یک ذره فداکارى وجود ندارد.
از همه دلخور بود.
گفتم : طرف ما ترافیک بود. اون طرفىها که داشتند راهشونو مىرفتند. شما خلاف رفتى و راهشونو بستى.
گفت : من کار دارم مثل اونا که بیکار نیستم!
داستان دوم
نمىدانم چرا، ولى روزهاى تعطیل و بخصوص تعطیلات مذهبى بیشتر مردم در خیابانها هیچ قانونى را رعایت نمىکنند.از هر جایى مىگذرند و به هر طرف که بخواهند مىرانند.
یک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدى برمىگشتم، نذرى گرفته بودم و به خانه مىبردم. به چهارراهى رسیدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ایستادم. اتومبیل پشتى که گویا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بیشترى ترمز کرد تا به من اصابت نکند.
بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پیاده شد و گفت :
نوکرتم، امروز مال امام حسینه. چراغ قرمز و سبز نداریم. راه بیفت.
به من که رسید. مرا شناخت. سلام کرد و گفت : از شما بیشتر از اینا انتظار داشتیم. یک هنرپیشه باحال که روزعاشورا پشت چراغقرمز واى نمیسته. شورحسینت کجارفته؟
ای بابا....
چرا نظرات ثبت نمیشه؟!
سلام سحر جون.تبریک واسه اولین پستت.داستانای جالبی بود.
سلام گلم
مرسی از لطف شما
الان این ۲۲ یا ۲۳مین باره که دارم نظرمو ارسال میکنم ولی ثبت نمیشه!!!!!!!!!!!!!!
اول ورودتون رو تبریک میگم و تشکر از پست واقعا زیبا.
ولی واقعا نمیدونم چیزی بگم مخصوصا در رابطه با داستان اول.
اون مرده درمورد خودش چه فکری کرده؟! یا چه تصوری از مردم ما داشته؟! آیا همه ی خارج رفته ها همچین طرز فکری دارن؟!!! نه والا اینطور نیست.
داستان دوم رو هم که من یکی همیشه دارم میبینم، روز تعطیل یا غیر تعطیل نداره. ماشالا هر قانونی رو رعایت نکنیم، قانونای راهنمایی و رانندگی رو به خوبی رعایت میکنیم!!!!
اقا امید به نظر من هر کی میاد ایران اینجوری میشه .......
آخیش... بالاخره شد...
اون نظر اولی و سومی واسه منه که اسم نداره :دی
salam bacheha.shoma vorodie chandiiid? man shahid beheshtii shimi mikhoonam
دوست عزیز سلام
این وبلاگ واسه همه ی ورودی های شیمی دانشگاه مازندرانه
شما هم اگه دوست داشتی, خوشحال میشیم جز دوستای جدید ما باشی
سلام
ولی نفهمیدم اصلاح طلبه یا نه
این مهمون نوازی شما منو کشت . وبلاگ ارش رو خوندم اصولگرا نیست ..........
داستان قشنگ بود اما نه به قشنگی بازی استقلالیا
میگم استقلالیا چون تراکتورهم با اون مهره هاش استقلال محسوب میشه
به به عجب بچه هایی ان
چیه آقایون بخت و کاویان والبرزی دیگه نمیبینم راجع به بازی های لیگ چیزی بگن!!!!
چیزی شده چرا ساکتین دوست دارین اس نباشه تا که باشه کی؟؟/
فعلا ما هم صدا تیم ملی مون رو تشویق میکنیم...

مثل شما استقلالی ها که نیستیم!!!
علیرضا
بله آقای بخت تو این بحران امتیازی که شما دچارشید اینارو نگید کی بگه؟؟؟؟
شما تیم ملی رو تشویق کنید بلکه اونجا از تشویق کردن زده نشید
سلام به همگی
داستان اول ربطی به خارج رفتن یا نرفتن نداره.بستگی به شخصیت خود آدم داره.خیلی از خارج رفته ها هستن که به حقوق دیگران هم احترام میذارن.خیلی از خارج نرفته ها هم هستن که فقط خودشون و خودشون واسشون مهمن.
اونوریا تو رانندگی بی محابا ترن .دلیلشم واضحه.اون چیزی که واسه ما خیلی مهمه و با ارزشه و خداتومن واسش پول میدیم ،اونا با 5یا6 تومن ناقابل ازش استفاده می کنن.
سحر جون تبریک میگم